سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جبهه

پشیمان ترین مردم هنگام مرگ، دانشمندان بی کردارند . [امام علی علیه السلام]

نوشته شده توسط:   الیاس  

تنها با یک دست
یکشنبه 86 آبان 6  7:0 صبح

 قبل از عملیات بزرگ فتح المبین ، گردان امام رضا ( علیه السلام ) به فرماندهی علی موحد دوست مراحل آمادگی تاکتیکی را پشت سر می گذاشت . علی بسیار جدی وبا جذبه بود . او با اینکه دستش در عملیات قبلی آسیب دیده بود باز هم فعالیت می کرد . کنجکاو شده بودم که او چگونه با دستی که به نظر می رسید عصب آن قطع شده باشد کار می کند ؟ کنجکاویم کار خود را کرد و من راز ماجرا را یافتم .

علی دستش را با فانسقه محکم به بدنش بسته بود تا بتواند تحرک بیشتری داشته باشد .

او با این وضعیت گردان را در تمرینات تاکتیکی رهبری می کرد . شگفتی من چندین برابر شد وقتی که دیدم علی با همین وضعیت و تنها با کلت در عملیات شرکت کرد و گردان را به خوبی و موفق هدایت کرد .



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات ()

    نوشته شده توسط:   الیاس  

    سیم خاردار
    شنبه 86 مهر 28  7:0 صبح

    در عملیات بستان ، گردان ما برای عبور از سیم خاردار دچار مشکل شده بود . دشمن بیداد می کرد و دیگر نیرو یی در کسی نمانده بود . کوچک تزین غفلت و اشتباهی جریان پیروزی عملیات را وارونه می کرد . چشم هزاران رزمنده به این عملیات دوخته شده بود و در واقع سلامت آنان نیز در گرو پیروزی بود . حصار تنگی بود . ناگهان مردی برخاست که نیروی هزار مرد را در خود داشت . آن مرد برانکاردی را برداشت ؛ به سمت سیم خاردار دوید . با برانکارد بر روی سیم خاردار خوابید و راه عبور را برای رزمندگان گشود . این عمل مقدمه ی فتح شهر بستان بود .



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات ()

    نوشته شده توسط:   الیاس  

    یاد یاران
    پنج شنبه 86 مهر 26  7:37 عصر

    عملیات والفجر 9 بود ، اوایل فروردین 1365 ، ارتفاعات شمال غرب عراق . در حال مبارزه ای جانانه بودیم که خمپاره ای مهمانمان شد و ترکش های کوچک آهنی اش به یادگار بر بدنم نشست . از ناحیه ی سر و پا زخم برداشتم . بچه ها مجبور به عقب نشینی شدند و من ماندم . سردی هوا آزارم می داد ، آن هم در ارتفاعات سخت و پر سوز . حس کردم دست هایم از شدت سرما قادر به تکان خورن نیستند . از آن طرف ، خونی که از پای زخمی ام بر زمین می ریخت حسابی گرم بود ، تزجیح دادم دست های سردم را با خون داغم گرم کنم . حرارت مطبوعی بر جانم دوید . لحظات همچنان می گذشتند . در حالت نیمه بیهوشی دیدم عده ای جلو می آیند و به من نزدیک می شوند . فکر کردم بچه های خودی اند ، برایشان دست تکان دادم ، نزدیک تر که شدند شنیدم که عربی حرف می زنند ، و بدین ترتیب اسیر شدم .

     

     یک روز برادرم (( رضا )) از جبهه به زابل آمده بود . تعریف می کرد که وقتی به خط اعزام شدم به همراه یکی از دوستانم در یکی از سنگر ها مستقر شدیم . دوستم به من گفت : (( رضا بیا با هم بریم وضو بگیریم که وقت نماز وضو داشته باشیم .)) گفتم : (( فعلا خسته ام ، بعدا وضو می گیرم .))

    دوستم به من اصرار زیادی کرد . گفتم (( باشد ))  به همراه او از سنگر بیرون آمدم . هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که صدای انفجاری ما را به خود آورد به عقب که برگشتیم دیدیم هیچ اثری از سنگر ما باقی نمانده است .

     

    چند شب قبل از حمله ، نیروهای  تخریبچی در حال خنثی سازی میدان مین برای باز کردن معبری برای عبور بچه ها بودند ، که ناگهان به نیروهای گشتی دشمن برخورد کردند . آنها ساکت روی زمین دراز کشیدند و شروع به خواندن آیه (( وجعلنا )) کردند .

    بچه ها می گقتند عراقی ها تا چند قدمی ما آمدند ولی ما را ندیدند ؛ حتی یکی از آن ها با پوتین روی دست یکی از ما پا گذاشت ولی باز هم نفهمید و همه عراقی ها بدون اینکه بویی از ما ببرند باز گشتند .     

            



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات ()

    نوشته شده توسط:   الیاس  

    سردار بی سر
    یکشنبه 86 مهر 22  6:0 عصر

    سردار سر لشگر پاسدار محمد ابراهیم همت

    شهید همت معلم فراری یکی از روستاهای اصفهان بود که به دلیل فعالیت های انقلابی از سوی حکومت شاه تحت تعقیب بود .

    با شروع جنگ او تدریس را رها می کند و وارد جنگ می شود . در عملیات فتح المبین مسئولیت قسمتی از عملیات به او واگذار می شود که با موفقیت انجام می گردد . او به همراه جاوید الاثر سردار سر لشگر پاسدار محمد متوسلیان ، تیپ 27 محمد رسول الله ( صلی الله علیه و آله و سلم ) را تشکیل می دهند و پس از اسارت متوسلیان در لبنان به فرماندهی این تیپ که بعدا تبدیل به لشگر می شود ، می رسد و تا زمان شهادتش که در سن 28 سالگی در 24 اسفند 1362 در جزیره ی مجنون اتفاق می افتد در سمت فرماندهی این لشگر به نبرد با دشمن ادامه می دهد . او بر خلاف ژنرال های کشور های دیگر به رزمندگان لشگرش عشق می ورزد و می گوید : (( من خاک پای بسیجی ها هم نمی شوم . ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی شدم . ))      

     



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات ()

    نوشته شده توسط:   الیاس  

    دیدار با امام خمینی
    پنج شنبه 86 مهر 19  11:8 عصر

    عملیات والفجر 2 ( در سال 1362 ) که با مؤفقیت تمام شد . باقیمانده ی نیرو های گردان امیر المؤمنین ( علیه السلام ) از لشگر 14 امام حسین  ( علیه السلام ) را جهت استراحت و سازماندهی مجدد به عقبه  لشگر در پادگان هفت تیر سنندج منتقل کردند .

    یک روز عصر به دستور فرمانده گردان ( شهید خسروی ) همه در محوطه مقابل سوله گردان تجمع کردیم . فرمانده گردان ضمن گفتن خسته نباشید و تشکر از زحمات و دلاوریهای بچه ها گفت : برادران عزیز ، میدانم خسته هستید و بعضی ها که دوستانشان در عملیات شهید شده اند ناراحت هستند ولی چون فرماندهی لشگر ( حاج حسین خرازی ) یک مأموریت ویژه از گردان ما خواسته است موظف به اطاعت از دستور هستیم . مأموریتی که در پیش است خیلی مهم است . اجرای آن نفرات از جان گذشته می طلبد . چون احتمال برگشت در آن نیست ؛ هر کس آمادگی شرکت در این عملیات را دارد از جای خود بلند شود .

    همه آرام و ساکت به فکر فرو رفتند . نگاهها خیره شده بودند . منتظر اولین کسی بودند که آمادگی خود را اعلام کند .

    یکی از بچه ها از جای خود بلند شد . به دنبال آن بچه ها یکی یکی بلند شدند تا آمار به 20 نفر رسید . فرمانده گردان گفت : بس است . بچه هایی که انتخاب شده اند همگی بروند حمام و لباس تمیزشان را بپوشند . ماشین برای یک ساعت دیگر می آید تا شما را برای دیدار حضرت امام به جماران ببرد !!

    به محض شنیدن این مطلب همه بهت زده و متعجب و ناراحت که چرا از فیض دیدار امام عزیزشان محروم شده اند به عنوان اعتراض بلند شدند و به فرمانده گفتند : چرا از قبل نگفتید که مأموریت دیدار امام است ؟!

    فرمانده گفت : اتفاقا روش صحیح انتخاب همین بود . چون انتخاب 20 نفر از بین تمام نیرو های گردان برای دیدار حضرت امام ، بسیار مشکل بود ، باید ابتدا کسانی که فدایی امام و آماده شهادت هستند به دیدار امام بروند .



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات ()

    نوشته شده توسط:   الیاس  

    نفس مطمئنه
    پنج شنبه 86 مهر 19  10:55 عصر

     مدتی بود که نظافت چی گردان تسویه کرده بود و کسی مأمور نظافت سرویس بهداشتی گردان نبود ولی دستشویی ها همچنان بهداشتی و نظیف بود . پیش خود به حال و نفس سرکوب شده ی آن رزمنده ی مخلص که شبها دستشویی ها را تمیز می کرد غبطه می خوردم . حس کنجکاوی ام می گفت : چه خوبه او را بشناسم !

    بالاخره نیمه شبی بر حسب اتفاق ، وقتی از کنار دستشویی ها رد می شدم سر و صدایی توجه من را به خود جلب کرد .

    آرام آرام به سرویس های بهداشتی نزدیک شدم . در یک لحظه شرمنده و خجل زده شدم و به خود و تمام نیرو های گردان اف گفتم !! فکر می کنید نظافت چی دستشویی ها چه کسی بود ؟

    کسی نبود جز فرمانده گردان علی بن ابیطالب ( علیه السلام ) از لشگر 8 نجف ، سردار شهید علی اربابی .



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات ()

    نوشته شده توسط:   الیاس  

    شیر کردستان
    چهارشنبه 86 شهریور 28  11:53 صبح

     

     

    نام : محمود کاوه

    تولد : 1 خرداد 1340 ؛ مشهد مقدس

    شهادت : 11 شهریور 1365 ؛ حاج عمران

    آخرین مسئولیت : فرمانده ی لشکر ویژه ی شهدا

    مزار : مشهد ، بهشت رضا ( ع ) ، قطعه ی شهدا 

    .......................................................................................................................................

    ضد انقلاب برای سر بعضی پاسدار ها هزار تومان جایزه می گذاشت ؛ خیلی که ارزش طرفشان می رفت بالا ، سرش را سه هزار تومان هم می خریدند .

    محمود که آمد ، به یکی ، دو هفته نکشید ؛ رفت تو لیست سه هزار تومانی ها . اعلامیه اش را خودش برامان آورد . می خواند و می خندید .

    دو ، سه هفته ی بعد ، پام تیر خورد . می خواستند بفرستنم مشهد . محمود آمد دیدنم . وقت خداحافظی ، با خنده گفت : راستی خبر جدید رو شنیدی ؟

    گفتم : چی ؟

    گفت : قیمت سرم زیاد شده .

    گفتم : چقدر ؟

    گفت : بیست هزار تومن .

    ........

    چند ماه بعد ،  بوکان که ( توسط او ) آزاد شد ، آن قیمت به دو میلیون تومان هم رسید .

     

    ........................................................................................................................................

     

    آب نبود . تیمم کرد . دو رکعت نماز خواند ، بعد عملیات را شروع کردیم .

    همیشه همین طور بود ؛ عملیات محدود بود یا بزرگ ، قبلش وضو می گرفت . دو رکعت نماز می خواند و بعد هم دعا ؛ گاهی گریه و انابه را هم چاشنی اش می کرد .

    ........................................................................................................................................

     

    خیلی ها مخالف بودند . می گفتند : ما نباید زیادی به اعمال اونا بپیچیم .

    ولی محمود مصمم بود کارش را بکند . می گفت : باید ازشون زهر چشم گرفت ؛ حداقل از اونایی که هنوز فریب اینا رو نخوردن .

    شش تا جنازه را ، برای اولین بار توی سقز گرداندیم .

    محمود آن قدر از این کارها کرد ، تا ضد انقلاب را همه جا ذلیل کرد .

    .......................................................................................................................................       

       منبع : کتاب مسافران ملک اعظم                                                 

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات ()

    نوشته شده توسط:   الیاس  

    روایت عشق
    شنبه 86 شهریور 24  11:58 عصر

    شهدای گمنام

     خیلی گشته بودیم ، نه پلاکی ، نه کارتی ، چیزی همراهش نبود . لباس فرم سپاه به تنش بود . چیزی شبیه دکمه در جیبش نظرم را جلب کرد . خوب که دقت کردم ، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده . خاک ها وگل ها را پاک کردم . دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم . روی عقیق نوشته بود : (( به یاد شهدای گمنام )) 

                                          از خاطرات محمد احمدیان در تفحص شهدا

     

    آمده بودم سر بدهم

     نامش کریم بود . " کریم کشاورز " از بچه های لشگر فجر . در گتوند دزفول دیدمش . پرسیدم چطور شد دستت را از دست دادی ؟

    فورا جواب داد :

    آمده بودم سر بدهم که خدا این طور خواست .  

     



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات ()

    نوشته شده توسط:   الیاس  

    روحیه آقا مهدی
    پنج شنبه 86 شهریور 22  1:29 عصر

     

     شهید مهدی زین الدین از مصادیق بارز سرداران بر جسته ی صدر اسلام بود .

    در سخت ترین شرایط خم به ابرو نمی آورد و چهره ای شاد وخندان داشت . در مواقعی که همه ی ما بر اثر فشار دشمن و یا شهادت دوستان زانوی غم بغل می گرفتیم ، او به همه ی ما روحیه می داد . من از این روحیه ی آقا مهدی جدا تعجب می کردم . در عملیات خیبر تمام صورت و گردن او از دود باروت پوشیده شده بود . در آن دریای خون و آتش چیزی که تعجب همه را بر می انگیخت روحیه ی بالا و شاد او بود.

     بر خوشه ی خاطرات – ابراهیم رستمی     



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات ()

    نوشته شده توسط:   الیاس  

    تشویق به ادامه رزم
    پنج شنبه 86 شهریور 22  1:1 صبح

    در عملیات والفجر یک از میدان مین به همراه گروهان از معبر می گذشتیم تا به قلب دشمن هجوم آوریم . صدایی به گوش می رسید . برادران ! سربازان امام زمان ! یاران امام خمینی ! به پیش ! نزدیک او شدم . دیدم این فریاد از برادری است که روی زمین افتاده است . ناگهان برخورد کردم به پای قطع شده اش که او را از رفتن باز داشته بود . او به روحیه دادن بچه ها مشغول بود . صبح روز بعد ، از همان مسیری که او مجروح شده بود می گذشتیم . وقتی او را دیدم ، با چهره ای مصمم و ملکوتی به شهادت رسیده بود .    

     محمد قطبی راوندی

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات ()

    <      1   2   3      >

    لیست کل یادداشت ها
    زندگینامه ی شهید علم الهدی
    هفتاد و دو شهید
    آنها دو بار شهید شدند ...
    درس زندگانی
    مناجات نویسنده
    قمقمه ای مونس شهید
    دیدار با خانواده شهید آوینی
    از آقا مرتضی بگوییم
    شهید حسین فهمیده
    [عناوین آرشیوشده]

    یکشنبه 103 اردیبهشت 16

    کل:   137921   بازدید

    امروز:   9   بازدید

    دیروز:   6   بازدید

    فهرست

    [خـانه]

    [ RSS ]

    [ Atom ]

    [شناسنامه]

    [پست الکترونیــک]

    [وبلاگ دیگرم]

    پیوندهای روزانه

    سایت قربانیان سلاح های شیمیایی [167]
    پایگاه اطلاع رسانی شاهد [132]
    خبر گزاری شیعیان [86]
    خبر گزاری شیعه نیوز [190]
    ساجد [168]
    خبرگزاری بصیرت [121]
    خبرگزاری ایسنا [116]
    خبرگزاری ایرنا [122]
    خبرگزاری فارس [92]
    سایت رهبری [86]
    خبر گزاری مهر [160]
    [آرشیو(11)]

    آشنایی با من

    جبهه
    الیاس
    از شهدا می نویسم و می دونم این کار کمتر از شهادت نیست.

    لوگوی خودم

    جبهه

    حضور و غیاب

    یــــاهـو

    لوگوی دوستان







    لینک دوستان

    معبر
    جهاد مجازی
    علمدار دین
    خاکریز
    پوتین خاکی
    فدایی سید علی
    محفل گرم عاشقان جنگ و شهادت
    یک قدم تا پشت خاکریز
    کوثر
    شهیدستان
    هیات محبان بقیه الله عجل الله تعالی (شهرک آب ساری)
    انا قادم
    خط بارون
    نسیمی از بهشت ...
    گل نرگس
    مسیر انتظار
    آیه‏های عشق...
    آسمان سرخ
    مجنون صفت
    حریم یاس
    کلبه احزان
    گل نرگس
    یاران ناب
    عمق دلتنگیها
    حاج همت
    انصار المهدی
    اهالی آسمان ... حوالی زمین
    تخریب
    یعسوب
    *موسسه فرهنگی وصال شهدا ،استان کرمانشاه *
    راهیان
    وبلاگ قالب
    بوستان نماز
    شیعه مذهب برتر Shia is super relegion
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    یا زهرا(س)
    بسیجی 57
    شهدای استان خراسان
    خادم الشهداء
    غربت شلمچه
    آل محمد
    امیدزهرا omidezahra
    عشق سرخ
    قدرت شیطان

    آوای آشنا

    دسته بندی یادداشتها

    جانباز . زندگینامه ی شهید علم الهدی .

    آرشیو

    شهید برونسی
    (( و جعلنا ))
    (( داوطلب ))
    (( سلام ))
    عشق به نماز
    تشویق به ادامه ی رزم
    روحیه آقا مهدی
    روایت عشق
    داستان
    سردار بی سر
    خاطرات
    تنها با یک دست

    طراح قالب

    www.parsiblog.com